میرزا ممدخان بچه زرنگو را نقل کنند که جوانکی ببودی نوباوه
لیک خویشتن را به صولت پهلوانان تصور همی بکردی و گول سیبیل فابریکش بخوردی
روزی در ایام نوروز از سرایش بیرون همی شدی من باب سیاحت
و چون توهم رستم دستان بودن همی بزدی
بر جوانی میان قامت غیض بکردی من باب مدعای زرنگی
پس ان میان قامت گریبان میرزا در هم فشردی و ماست خورش بگرفتی
چونان که ریق از زیر چشمان میرزا بیرون بجستی و خدایش لعنت کناد
پس دوباره عزم سیاحت بنومودی و بر دیار اهواز وارد بگشتی و این مرتبت توهم بزدی بر دختربازی
چو از دور دخترکان زیبا روی بدیدی
اختیارش از کف بدادی و بخواستی بر آنان متلک چند بپراندی
چو به نزدیک دختران رسیدی و هنوز دهان نگشوده بودی که ضربتی از آن دخترکان بر میان پیشانیش اصابت بکردی کف گرگی
پس گیج و منگ بشدی و به ترقص ایستادی و زمزمه بکردی:: لب کارون..چه گل بارون..میشه وقتی که میشی لگد بارون و الی الاخر
پس مدهوش برزمین همی اوفتادی تا وی را به شفا خانه منتقل بگردادند
پس از فراقت به وادی بگشتی و توهم همی زدی بر طبیب بودن
نقل است که بر مریخی ملعون در بیغوله ای وارد همی شدی و آن ملعون را در حالت خاریدن خویش بدیدی
پس من باب توهم بر وی نسخه ای همی بپیچیدی که چنان کن و فلان کن تا شفا یابی
ازیرا که من اینگونه همی بودمی و زنهار گر دوباره آن کنی که کور خواهی گشت و علیل و خدایش نیامرزاد
میرزا را روایت کنند که شبی اندر مستی و مدهوشی به بلقیس قدیسه پیشنهاد ازدواج همی داد و بخواستی که وی را به زنی ستاند..لیک آن قدیسه بر وی همی خروشید که ای ملحد
مرا قصد ازدواج هرگز نباشد و تو را من عمه باشم و نتوانی با من مزدوج گردی و خدایت تورا تفو کناد که من جمله ی کافرانی
و خدایش نیامرزاد...
^^^^^*^^^^^
راویان اخبار نقل کنند که فی السنوات الماضی
عده ای از حرامیان و اراذل و اوباش به وادی خنگولستان قشون کشی بکردندی من باب قتال اهل وادی و تصرف آن
چون به دروازه وادی رسیدند
ندای هل من مبارز سر همی بدادندی و نفس کش طلبیدند من باب جدال
پس اهالی را وظیفه شد بر نبرد با حرامیان
اول نفر جوانی نوباوه ببودی بچه زرنگ نام
پس به اسبی نشستی و عربده کشان سوی خصم بتاختی
لیک چو لشگریان بیشمار حرامی را بنگریستی وز جانب باختر سوی بیابان الفرار بنومودی و خدایش نیامرزاد
پس نوبت به ننه پفکی بیوفتاد
چو آن پیر فرتوت به دروازه وارد بگشتی به زرتی پایش همی بشکستی و چندین نفر دیگر را نیز اسیر و منطر خویش بگردانی و خدایش شفا ندهاد
پس از وی نوبت به رویا نامی بیوفتادی
لیک چو بیادش بیامدی که با جمله خنگولیان بحث و جدل بداشتی و قهر ببودی زه جانب خاور حرامیان الفرار بفرمودی و خدایش آشتیش ندهاد
پس نوبت به مریخی نامی بیوفتادی که بسی مشکوک بنومودی
لیک آن لعین چو حرامیان بدیدی سویشان برفتی و خویش تسلیم بکردی و جمله اخبار و احوال وادی را دودستی بدیشان عرضه بداشتی
و خدایش لعنت کناد
پس نوبت به ملوس و قرقری و ملودی و بلقیس و تونی و باقی برسیدی...لیک چو اینان لشکریان حرامی را بدیدندی پس جیغی بکشیدی و در خویش بشاشیدی و به وادی بگشتی و اندر پس دیواری پنهان بگشتی و خداشان نابود کناد
چون این حالت بر اهل وادی بگذشت و مردمان بدیدند که از شیخ المریض لعین له بو و بخاری بر نخیزاد...پس سوی بزرگمردی ستار نام از اهل شیراز جنت فراز بگشتند تا چاره کند این بلوا را
شیخ ستار دستی بر محاسنش کشیدی و وادی نشینان را فرمود تا منجنیقش بر دروازه بیاوردند..پس فرمود
شیخ المریض را دست و پابسته بیاوردند و اندر منجنیق بگذاشتند
وز میان جمع کسی گفت:ای شیخ ستار...این چه کار باشد که شیخ المریض را که بزرگ ما باشد و مهتر ما در منجنیق افکندی تا پرتابش نومایی سوی خصم
پس ستار فرمود:
همه دانید که شیخ مریض بباشد و نتواند خویشتن کنترل نوماید بر جهاز معده..پس بوی گند و تعفنش بیداد همی کند
و چو جمعیت خصم حرامی افزون زه شمار باشد و عنقریب سوی ما حمله نومایند و کشتارمان همی کنند..نیکو باشد که شیخ المریض را سویشان پرتاب همی کنیم و بر نتیجه این فعل منتظر بباشیم والله اعلم...
پس شیخ را پرتاب همی کردند بر حرامیان
و شیخ چونان خمره بر وسط حرامیان فرو بیوفتاد و منفجر بگشت و وز بوی تعفنش جمله سپاه خصم سقط بگشتند و باقی زنده ماندگان نیز تار و مار شدند و نیرنگشان باطل بگشت و زان فکرت شیخ ستار احدی جرات نداشتی بر تهاجم بر وادی و خدایش رحمت کناد